دانلود آهنگ جدید

ابزار امتیاز دهی

كد ساعت و تاريخ

ساعت فلش

کلبه تنهای من

آدم هایی که بجای فریاد،سکوت می کنند،بالاخره روزی بجای صبرکردن،دررابازمی کنندومی روند



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:57 | نويسنده : mmm10 |


هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می‌رفت
تا بخوابد خاموش، و بمیرد آرام
ناله‌ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسان‌ها، پشتوانهٔ طلاست
وز جمجمهٔ سر آنها مناره‌ها برپاست
ناله‌ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه،‌ خون می‌خواست
مپرسید چرا، گوش کنید مردم
علتش این بود... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه‌های بی نام، تا سفره‌های بی شام
از شکستگی سر چوبهٔ دار خون آلود، تا کنج زندان
از دیروز مرده، ‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده، تا آفریقای اسیر
حلقه به حلقه، شعله به شعله، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می‌شود توفان زندگی
توفان زندگی، کینه ور و خشمگین
بر پا می‌شود
پاره می‌کند، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش، بشکند
بشکافد از هم، سینهٔ تابوت
خراب کند یکسره، دنیای کهن را، بر سر قبرستان
قبرستان فقر، قبرستان پول
و بندگی استعمار، بیش از این دیگر
نکند قبول! نکند قبول
می‌لرزد آسمان... می‌ترسد آسمان
و زمان... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلودهٔ زمان، تند تر می‌شود، تند تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می‌شود قدم به قدم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:30 | نويسنده : mmm10 |

گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ی ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری؟
گفت: نه باور کن،نه! ولی چون تو را واقعا دوست دارم
نمی‌خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد
زحمتی به خود هموار کنی



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:29 | نويسنده : mmm10 |

یک بحر سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می‌شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم همه ساز گشت و شامم همه روز



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:28 | نويسنده : mmm10 |


بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میله‌های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشت‌زا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت‌زا
ستم‌کش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوت‌های بنیان کن
که می‌سوزاند این‌سان استخوان‌های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر می‌دهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمت‌کش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:26 | نويسنده : mmm10 |

پرسیدم از سرشک، که "سرچشمه‌"ات کجاست؟
نالید و گفت: "سر" ز کجا "چشمه" از کجاست؟
لبخند لب ندیدهٔ قلبم که پیش عشق
هر وقت دم ز خنده زدم، گفت: نابجاست



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:25 | نويسنده : mmm10 |

خدایا چون نوشتی سرنوشتم
که بخت از من رمید از بس که زشتم
زبانم لال، اگر خط تو بد بود
تو می‌گفتی خود من می‌نوشتم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:23 | نويسنده : mmm10 |

به آغوشم فشردم! گفت مُردم
چه لذت‌ها که از آغوش تو بُردم!
شبی دیگر در آغوش دگر بود
خدایا کاش کمتر می‌فشردم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:23 | نويسنده : mmm10 |

طبال بزن، بزن که نابود شدم
بر "تار" غروب زندگی "پود" شدم
عمرم همه رفت در کورهٔ مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:22 | نويسنده : mmm10 |

شبی که او را به گردش برده بودم
ز سر حد جنون می خورده بودم
ز ترس مرگ من، مُرد و ندانست
که من از روز تولد مرده بودم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:19 | نويسنده : mmm10 |

تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:18 | نويسنده : mmm10 |

فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...
هر جا که آه بی کس آوارگی‌ها...
دل می‌شکافد در خم پس کوچهٔ مر
در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شب‌هاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچه‌ای بر سردی لب دوز لب‌هاست
هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...
در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر،  تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیده‌ام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دل‌ها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشته‌ام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانه‌ام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامی‌ام تابوت یادی رفته از یاد
در خانه‌ام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم
پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...
ای زندگی‌ها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمان‌ها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانه‌ای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...
فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
آری بدین سان  تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شب‌های گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوه‌ها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسون‌های مطرود
سرگشتگان وادی دل‌های مفقود...
تا کی اسیر "خاطرات عشق دیرین"؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مرده‌تان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟
ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسان‌های محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقصان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسان‌های عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش می‌خانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوه‌های بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل می‌زنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:17 | نويسنده : mmm10 |

برو ای دوست... برو
برو ای دختر پالان محبت بر دوش
دیده بر دیدهٔ من، مفکن و نازم مفروش...
من دگر سیرم... سیر...
به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست
تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست
کم بگو، جاه تو کو؟ مال تو کو؟ بردهٔ زر
کهنه رقاصهٔ وحشی صفت، زنگی خر!
گر طلا نیست مرا، تخم طلا... مردم  من
زادهٔ رنجم و پروردهٔ دامان شرف
آتش سینهٔ صدها تن دلسردم من
دل من چون دل تو صحنهٔ دلقک‌ها نیست
دیده‌ام مسخرهٔ خندهٔ چشمک‌ها نیست
دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است
ضربانش، جرس قافلهٔ زنده دلان
طپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
" تِک تِک" ساعت، پایان شب بیداد است
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور، پست
شعلهٔ آتش "شیرین" شکن "فرهاد" است
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم
حیف از آن که با سوز شراری، جانسوز
پایمال هوس هرزه و آنی کردم
در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد "نا زن "
دل به من دادی؟ نیست؟
صحبت از دل مکن، این لانهٔ شهوت، دل نیست
دل سپردن اگر این است که این  مشکل نیست
هان بگیر، این دلت از سینه فکندیم بِدَر
ببرش دور ببر
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:15 | نويسنده : mmm10 |

یک شبی در راه دوری، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد...
لاشهٔ گندیدهٔ آن گرگ را کفتار خورد
در دل غار کثیفی پیر کفتار، زمین مرگ را بوسید و خفت...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت
جسم گند آلود کفتار را کرکسان، غارتگران خوردند...
لرزه بر دامان کوه افتاد
سنگ‌ها بر روی هم هموار گشت
کرکسان هم جملگی مردند...



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:14 | نويسنده : mmm10 |

به جای ساعت
نوار سیاهی به مچ دستم بستم ...
زمان برای من متوقف شده ومن
پیمان خود را با هر چه زمان است
 و هر چه مربوط به آن شکستم!



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:13 | نويسنده : mmm10 |

شبی مست رفتم اندر ویرانه‌ای
ناگهان چشمم بی افتاد اندر خانه‌ای

نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنهٔ دیوانه‌ای

پیرمردی کور و فلج در گوشه‌ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه‌ای

پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای

پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانه‌ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه‌ای



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:12 | نويسنده : mmm10 |

خدایا کفر می‌گویم، پریشانم، پریشانم
چه می‌خواهی تو از جانم؟ نمی‌دانم، نمی‌دانم
مرا بی آن که خود خواهم، اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا، به این آغاز و پایانم
من آن بازیچه‌ای هستم که می‌رقصم به هر سازت
تو می‌خندی از آن اول به این چشمان گریانم
نه در مسجد، نه میخانه، نه در دیری، نه در کعبه
من آن بیدم که می‌لرزم دگر بر مرگ پایانم
خدایی، ناخدایی، هرچه هستی، غافلی یا رب
که من آن کشتی بشکسته‌ای در کام طوفانم
تویی قادر، تویی مطلق، نسوزان خشک و تر با هم



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:11 | نويسنده : mmm10 |

دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای
در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانه‌ای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنه‌ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه‌ای
کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتاده‌ای در یک گوشه‌ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه‌ای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانه‌ای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه‌ای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
می‌روم مست و شتابان سوی هر میخانه‌ای
من در این میخانه، آن دختر ز فقر
می‌فروشد عصمتش را بهر نان خانه‌ای



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:7 | نويسنده : mmm10 |

بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می‌داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:6 | نويسنده : mmm10 |

مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟



تاريخ : 17 / 6 / 1394برچسب:, | 21:2 | نويسنده : mmm10 |

thecup.ir



قالب وبلاگ